اگر دوست می خواهی بیا و مرا اهلی کن...
"روباه گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا شکار می کنند. همه ی مرغ ها شبیه هم اند و همه ی آدم ها شبیه هم اند. این زندگی کسلم می کند. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، زندگی ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده است. آن وقت من صدای پایی را که با صدای همه ی پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند. ولی صدای پای تو مثل نغمه ی موسیقی از لانه بیرونم می آورد. علاوه بر این نگاه کن! آن جا، آن گندم زارها را می بینی؟ من نان نمی خورم. گندم برای من بی فایده است. پس گندم زارها چیزی به یاد من نمی آورند. و این البته غم انگیز است! ولی تو موهای طلایی رنگ داری. پس وقتی که اهلی ام کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند. و من زمزمه ی باد را در گندم زارها دوست خواهم داشت... اگر دوست می خواهی بیا و مرا اهلی کن!.."